چند روزی بود که به شدت دلم گرفته بود، دست و دلم به سمت قلم و نوشتن نمیرفت، به همین خاطر دیروز پاشدم و رفتم گلستان شهدا؛
پ.ن) وقتی برگشتم، خیلی آروم شدم، شاید دلم اصلاً برای شهادت تنگ شده بود، نمیدونم؛ ولی فضای گلستان خیلی آرومم کرد، یادم اومد خودم هیچی نیستم، در برابر بزرگی اون خوبان؛
بگذریم،
راستش، توی گلستان، همینطور که بین قبرها قدم بر میداشتم، رفته بودم توی این فکر، که واقعاً من منتظرم یا این عزیزانی که با خونشون سرود انتظار رو نوشتند؟!
من زندگی میکنم یا این خوبانی که بعضیشون خیلی از من کوچکترند، ولی واسه زندگیکردن الگو شدند؟!
من نفس میکشم یا اینایی که عطر نفسهاشون همهی فضا را پر کرده؟!
من یابنالحسن، بیا بیا سر دادهام یا اینایی که برای اومدن ابنالحسن، سر، دادهاند؟!
اصلاً من...؟!
کاش، من هم به جمع شهدا میپیوستم؛
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة... همین.